دیشب یه فال انبیا
گرفتم...از ای کارایی که از من بعیده!
رفتم کتابشو از زیر اون همه کتابای مزخرف روانشناسی و اصول حسابداری و اقتصاد و
بانکداری و تربیت اسلامی و کلی از این شر و ورا پیداش کردم...
وسطای فاله نوشته بود در نماز کاهلی نکن تا طالعت از نحسی در بیاد!
جدا هم راست میگفت...تو بد شانسی استادم!
جریان فقدان گوشی رو
که گفتم؟؟؟واسه گندی بود که عرشیا زده!من نمیدونم بچه ی11ساله موبایل واسه چیشه؟؟؟
که جریان توبیخیش گریبان گیر ما هم بشه.
اینم گفته باشم که اگه نمیام به کسی سر بزنم واسه اینه که اجازه ی استفاده از
اینترنتو ندارم!کلا نمیدونم واسه چی؟؟؟
گفتم که کسی فکر نکنه بی معرفتم!
همه میدونن من یکی خراب رفاقتم!اَییییییییی...
ضمنا!اگه الان اینجا چیزی نوشتم از اون حرفاییه که تو اون دفتر چرت می
نویسم...خودمم نمی خونمش چون حالمو بهم میزنه!
ناگفته نماند که یه سری از دوستان فضول سر این دفتر باهم دعواشون شد!
چون نمیزارم اون دفتره رو کسی بخونه...حسابشو کن تا آخر سال اونا سایه ی همو با
تیر میزدن!چه زشت...
حالا جریان جدید!!!!
دیشب...
ساعت 6 طبق معمول با عرشیا پاشدم رفتم سینما گران که عرشیا کلاس انیمیشن و بازیگری
داره منم تا ساعت6.15اونجا میشینم بعد میرم آموزشگاه.
منم ساعت6.15رفتم و حاضری زدم و رفتم تو کلاس،دوباره منشیه اومد تو کلاس اسمارو
خوند منم دوباره دستمو بردم بالا و رفت!
تقریبا یک ساعت از کلاس گذشته بود که منشیه اومد و گفت یه لحظه بیا بیرون!به شوخی
به بغل دستیم گفتم به خدا من بی گناهم!
رفتم دیدم مامانم نشسته با یه قیافه ی خندون!او منم موندم گفتم چی شده؟؟؟
گفت پریا حالت خوبه؟؟چیزیت نیست؟؟؟اتفاقی نیوفتاده؟؟
منم گفتم نه!و دسمو کشیدو برد تو راه پله!
اینم بگم که از
اینجایی واسم عجیب بود که اگه من سرمو بِبُرم بگیرم تو دستم بیام جلوی مامانم عمرا
بگه چت شده چه برسه به اینکه از خونه بیاد آموزشگاه واسه ی پرسیدن حال من!
بخدا یه حسی هم میگفت یه اتفاق بد تو راهه و این آرامش قبل طوفانه!
رفتیم تو راه پله و بالاخره چهره ی حقیقی خانم مادر را دیدیم!
همچین اخمو نگاه کردو گفت ساعت6 راه افتادی اومدی ساعت7 رسیدی آموزشگاه این همه
مدت کجا بودی؟؟؟
منو بگی یه لحظه موندم گفتم چی؟؟؟توهم زدی؟؟؟
گفت حالا میفهمی کی توهم زده بیا پایین بابات کارت داره!
گفتم عمرا باهات بیام پایین بیا بالا!حالام نمیاد بالا دیگه بزور بردمش بالا رفتم
جفت منشیه گفتم خانم من چه ساعتی آموزشگاه بودم؟؟؟
گفت شما حاضری نزدین!
میخواستم بگم شما بسیار غلط کردی دگوری!به جای اینکه بشینی و اون کپر موهای زشتتو
بریزی تو صورتت که قیافه هارو تشخیص ندی و هی بری پایین پسرارو دید بزنی به جاش
منو میدیدی و نری زنگ بزنی بگی دخترت نیومده!
گفتم نخیر حاضری زدم بار دومم اومدی تو کلاس اسمارو خوندی و من بازم گفتم هستم شما
کجا بودی؟؟؟
گفت من ندیدم!
گفتم اِ ؟!فکر کردی به این شلیاست؟؟؟
از همون دفتر گفتم آقای حجازی یه لحظه میشه بیاین اونم اومد بیرون گفتم آقای حجازی
مگه من راس ساعت6.30اینجا نبودم؟؟؟من همه جلساتو راس تایم اینجا بودم درسته؟؟؟
گفت بله!
بعد مامان من میگه آخیش خیالم راحت شدم فکر کردم تاکسی سرویس تصادفی چیزی کرده
دزدی ای چیزی!!!خب دست شما درد نکنه بیا بریم بابات ببینتت!
حالا من داشتم دل میکردما!آخه زن چرا دروغ؟؟؟چرا؟؟
رفتیم پایین و بابای من با اون دایی کاسه ی داغ تر از آشم عین2 تا کاماندو همچین
خشن اومدن داییمم یه عینک ریبِن زده بود گفتم سه اینا!خانم خودت گندی رو که زدی
درست کن!
بابام اومد گفت چی شده؟؟؟مامانم گفت هیچی این سر کلاس بوده زنه اشتباه کرده.
حالا خداییش نمیان
بگن پریا اشتباه شده بروسر کلاست نگران نباش!میدونه کاری نکردم دنبال بهونه
میگرده!
میگه چرا این لباسرو پوشیدی؟؟؟
میخواستم بگم اگه لباسمو خودم انتخاب کرده بودم میزدی تو گوشم حرف نمیزدم ولی این
لباسایی که من میپوشمو که تک تکشو خودت انتخاب میکنی!
خلاصه اعصابم خراب شده بود رفتم بالا دختر منشیه گفت ببخشید من نفهمیدم سر کلاسی
سوتفاهم نشه!
گفتم نه چیزی نیست!
رفتم سر کلاس روم نشد به مرده که هی میپرسید چی شده بگم مامانو بابای من فکر میکنن
کلاسو پیچوندم!
گفتم تاکسی سرویسی که باهاش اومدم تصادف کرده مامان منم اومده بود حالمو بپرسه!
*آخی...چه طفلکیم من!چه
دوست داشتنی...
سر کلاس از دروغ مسخره ام حالم از خودم و خانواده ی چرتم بهم میخورد...اونقدر عصبی
بودم که جلوی مرده نشستم گریه کردم!
بعد عاطفه میگه پری به خدا اگه مامان من فکر میکرد تصادف کردم اینطوری بیاد حالمو
بپرسه اینقدر خوشحال میشدم!!!!
مات برگشتم نگاش کردم و گفتم عاطی وقتی هیچی نمیدونی زر نزن!من اصلا با تاکسی
سرویس نیومدم!
مامان منم اونقدر دلسوز و مهربون نیست که بیا حالمو بپرسه!
خدایی مونده بود!!!
***
البته ناگفته نماند که فقط منم که از این درگیریا دارم...اونم تا این حد مسخره!
ای بابا آبجی جون غصه نخور..من به این گندگی رو هر کلاسی بخوام برم یکی از اهل منزل مشایعت میکنه..خوبه باز تو تنهایی میتونی بری کلاس زبان یا شاید سینما ..غمت نباشه..صبوری کنی و خونسرد باشی همه چیز نم نمه درست میشه.راهش فقط با آرامش برخورد کردنه
تا کی؟؟؟؟!
پس الان قاچاقی انلاینی پری؟
بعله!!!
من تو کار خلاف استادم!
پری به خاطر نمره ی هندسه از نت محرومی؟
نه بابا!
مهم قبولیه!
کلا من همیشه درگیری دارم!
منم تقریبا مثل آوا هستم ! با این تفاوت که من خودم دوست دارم مثلاً بابام برسونتم
.
شاید دلیل این کارها خودت باشی پری ! شاید خودت باعث شدی که بهت بی اعتماد بشن ! البته این بی اعتمادی ها هم یه دوره ایی داره ! خود به خود درست میشه
خو منم دوست دارم بابام برسونتم ولی دوست ندارم زیاد واسم بپا باشه!
نه به خدا کاری نکردم که بی اعتماد بشن خودشون از همون اول اینطوری بودن!
امیدوارم!
آها پس این جوریه...گفتم با خودم این چرا پیداش نیست!
غصه نخور درست میشه...
راستی می دانستی در زمان حکومت ژنرال سالوادور آلنده بر شیلی اگر از کسی در ارتباط با انبیا چیزی می گرفتند یا اصلا خود انبیا را می گرفتند چی کارشان می کردند؟!
قطعا تیرباران
آره...مرسی.
انشاله!
من کسی را نگرفتم!
به ژنرال هم بگو!
سلام

من یه چند باری بیشتر نیومدم اینجا, درباره اسم وبت....
چرا با موهای مشکی اونم آنشرلی!!؟؟
خب به این میگن خلاقیت!
پری با معرفت من همیشه می خونمت
دمت گرم!
الهی بمیرم...میفهمم حالتو...ولی خوشم میاد از رو نمیری...میخوامت دخملی...این مدت که نبودی دلم پوسید هر روز میامدم ولی اثری ازت نبود...دپرس شده بودم...هر مدلی که شده تورو خدا بیا...واسه منم که شده بیا...دوست دارم دوست خوبم
آره دیگه پر روام!
همچنین...
به خاطر توهم که شده میام!
عزیزم گاهی مادر پدرا چون نگراننو بچه هاشونو دوس دارن اشتیاها رفتارهایی دارن که بچه ها ی جور دیگه برداشت میکنن
خانومی ناراحت نباش
همه از این مشکلا دارن یکی کمتر یکی بیشتر
همه چی به مرور درست میشه
چه دردسری داشتیا
ولی پیش میاد زیاد خودتو ناراحت نکن پری
تا اونجا که من شناختمت تو و افسردگی دو تا چیز متضادین
آره بابا!
من و افسردگی دو خط موازی هستیم!
رابطه ی دوستانه ی همسرانمو که می بینم به خودم به عنوان یه مرد نمونه می بالم!!!!!!!!
من به تو چی بگم آخه؟؟؟!
"مات برگشتم نگاش کردم و گفتم عاطی وقتی هیچی نمیدونی زر نزن!"
با تشکر!
گاهی اوقات آدم تو یک حالی یک چیزی مینویسه که خودش اگر بعدها بخونه میمونه چرا این را نوشته .
آخ گفتی؟؟؟
دقیقا عین الانه من!
بهت بی اعتماد نیستن..زیادی دوستت دارن باور کن

به هر حال با اتفاقاتی که تو جامعه برای دخترا جوون میبینن خیلی استرس میگیرنو میترسن..
به هر حال زیاد طول نمیکشه..بعدش که دانشگاه یا سر کار بری این مسائل کمتر میشه.بابا تو که الان میتونی تنهایی رب یکلاس زبان..من که اندازه تو بودم که اصلا نمیذاشتن
تمیرن کن با خودت صبوری و با آرامش رفتار کردن رو..جواب میده..بعد هم یاد میگیری که با همین آرامش باهاشون حرف بزنی و بگی کدوم رفتارشونو دوست نداری..بزرگتر که بشی بهتر قبولت میکنن..به هر حال رمز تو همینه حفظ خونسردی و آرامش در صحبت کردن